شهر یزد - قبرستان قدیمی «جوی هرهر»

مديران انجمن: مزارات, مزارات

شهر یزد - قبرستان قدیمی «جوی هرهر»

پستتوسط najm155 » دوشنبه سپتامبر 29, 2025 11:15 pm

آیت الله سیّد علی اکبر علوی يزدى
آیت الله سیّد علی اکبر علوی يزدى

[rimg]www.aelaa.net/Ersaal/5/3/IMG۶۷۹.jpg[/rimg

فرزند آقا سید حسین خراسانی

از علما و مجتهدین مهذّب و متّقی یزد است، که چون پدر و جدشان اصالتاً از سبزوار بوده اند، ایشان در یزد به خراسانی و سبزواری نیز مشهور شده اند.
معظم له قبل از روی کار آمدن پهلوی اول و به وجود آوردن مشکلات برای تحصیل علوم دینی ابتدا نزد پدرش که از علمای متقی یزد و امام جماعت بود کمی از مقدّمات علوم حوزوی را فرا گرفت. سپس در نزد بعضی اساتید یزدی آن را ادامه داد در آن زمان رسم بود کسانی که
صاحب استعدادی بودند، برای ادامه تحصیل خود را به نجف برسانند و مرحوم آقای علوی
از کسانی بود که خیلی زود به عشق تحصیل مدارج عالی علمی و بهره های معنوی راهی نجف شد. او که طلبه ای با پشتکار و پرهیزکار بود در آن حوزه بزرگ جهان تشیع و در کنار تربت پاک جد بزرگوارش امام علی علیه السلام به تحصیل همت گماشت اما دوره تحصیلش تنها صرف آموختن نبود، بلکه او با استعانت از مراحم امام علیه السلام توجهی به عالم معنا داشت؛ به گونه ای که در زمان حضور در نجف و بعد از آن در یزد همیشه با دو بال تحصیل و تقوا پرواز کرد این اقامت مبارک در نجف اشرف حدود 27 سال طول کشید و روزی که به منظور اقامت در وطن از نجف بیرون ،آمد از اساتید بزرگوارش آیت الله نائینی و آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی اجازه اجتهاد دریافت کرده بود و با کوله باری از دانش و دین داری و عائله ای مشتمل بر 5 دختر و یک پسر به یزد وارد شد.

شمه اى از كرامات و توفيقات ايشان:

1- مرحوم علی اکبر فرّخی نقل كرده است: در سنواتی حدود 70 سال پیش، نفت، تنها برای استفاده در چراغ و به منظور روشنایی خانه خریداری می شد و مردم جهت مصارف دیگر از هیزم و زغال و.... استفاده می کردند. بنابراین اگر نفت در خانه نبود، چراغ خانه خاموش بود و زندگی در شب برای عالم و مدرسی همچون آیت الله حاج سیّد علی اکبر علوی که ناگزیر از مطالعه بودند، غیر ممکن می شد اما این وظیفهٔ کدبانوی خانه بود تا موضوع را به اطلاع آقا برساند. یک روز هنگامی که خانم ظرف نفت را خالی دید به آقا عرض کرد که در فکر تهیۀ نفت باشند و چند بار هم یادآوری کرد، اما آن بزرگوار پولی نداشتند که نفت بخرند و تا عصر هم صبر کردند ولی پولی به دست نیاوردند. لذا ظرف خالی را برداشتند و در جوی آب محله پر کردند و به خانه آوردند بدون این که به خانم حرفی بزنند این ظرف مدت ها در این خانه بود و هر وقت مخزن چراغ خالی می شد آن را پر می کرد اما خانم روزی متوجه شد که هر چه از این ظرف برداشته می شود سر ظرف خالی نمی شود. وی چند بار موضوع را به آقا گفت، اما ایشان جواب نمی دادند تا این که پس از اصرار همسر روزی موضوع را بر ملا کردند و طولی نکشید که خانم متوجه شد ظرف به کلّی خالی شده!

2- حاج رضا حداد یکی از کسبه بازار حاجی قنبر يزد، نقل کرده
من هنوز نوجوانی بودم و در کنار پدرم که آهنگر سنتی بود کار می کردم آیت الله علوی هم برحسب محبتی که به من و پدرم داشتند اکثر اوقات وقتی از کنار مغازه ما می گذشتند توقفی داشتند و روی یک حلب که برای ایشان می گذاشتیم می نشستند و ما از مصاحبت ایشان استفاده می کردیم.
روزی در حضور من به پدرم فرمودند: استاد قدر این پسرت را بدان؛ زیرا او تو را به مکه سوریه و کربلا می برد و تا پایان عمر هم در کنارت می ماند پدرم گفت: حضرت آقا! من یک عائله ای دارم و درآمدی اندک، چگونه ممکن است مستطیع شوم و به حج بروم یا به کربلا و سوریه مشرف شوم؟! اما آقا فرمودند: همینکه گفتم!
سال ها گذشت و آن بزرگوار مرحوم شدند، اما همان گونه که ایشان پیش بینی کرده بودند
خداوند به من توفیق داد تا پدر را به مکه ببرم و به زیارت سوریه و کربلا مشرف شویم
و تا آخرین روز عمر پدر هم از بین 3 پسر، من دستگیر و مراقب او بودم تا از دنیا رفت.

3- همان حاج رضا حداد از کسبه بازار حاجی قنبر زد نقل كرده است:
یک روز ساعتی به ظهر مانده آقای علوی در مغازه آهنگری ما نشسته بودند پس رو به من کردند و فرمودند استاد رضا فردا آماده باش می خواهیم برای دیدار آشیخ علی طزرجانی به طزرجان برویم من عرض کردم حضرت آقا فاصله یزد تا طزرجان زیاد است و حتماً باید با ماشین برویم آن هم طرف بعد از ظهر؛ زیرا ماشین طزرجان حدود ساعت 9 صبح به یزد وارد می شود و 3 بعد از ظهر به طرف آن جا حرکت می کند. ضمناً باید شب را هم آن جا بمانیم و روز بعد به شهر بیاییم. آقا فرمودند: فردا ساعت 10 صبح آماده باش! بعد هم از مغازه ما رفتند من از آن ساعت به بعد وتا فردا در این اندیشه بودم که 10 صبح با چه وسیله ای به طزرجان می رویم؟ آقا رأس ساعت 10 آمدند و فرمودند: بیا برویم مجدداً من گفتم: با چه وسیله ای؟ آقا فرمودند: بگو لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ إِلّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ و با من حركت كن. من هم با یک کفش دمپایی کهنه با ایشان همراه شدم. هنگام حرکت فرمودند: استاد رضا این ذکر را مرتب تکرار کن؛ زیرا جد من امام حسين علیه السلام هم در روز عاشورا مرتب این ذکر را می خواند.
موقع حرکت، من پیوسته مراقب بودم ولو یک قدم هم که شده از ایشان عقب تر باشم بعد هم مرتب آن ذکر را می خواندم و به راه ادامه می دادیم. شاید 10 دقیقه از حرکتمان نگذشته بود که دیدم در محل قهوه خانه زین آباد هستیم؛ جایی که امروز محل پاسگاه پلیس راه تفت است. من پیش خود فکر کردم این جا کجاست؟ این راهی که ما آمدیم باید دو ساعت و نیم طی شود اما چیزی نگفتم و به راه ادامه دادیم درست 10 دقیقه بعد دیدم در کنار استخر نزدیک دره معروف به زنجیر هستیم اما با این که این گونه راه رفتن برای من جای سؤال ،داشت مثل این که قدرت سؤال کردن هم نداشتم اگر هم چیزی می گفتم جواب آقا این بود که ذکر را فراموش نکن. من پشت سر آقا مثل کسی که هیچ اراده و اختیاری ندارد حرکت می کردم که دیدم در بلندی مجاور ده بالا که مشهور به علَمُک است، هستیم و آقا دارند برای مدفون در این محل، فاتحه می خوانند. من هم ایشان را همراهی کردم سپس به راه خود ادامه دادیم. دقایقی کمتر از دفعات قبل خود را در طزرجان و روبه روی درب مسجد دیدم اول چیزی که نظرم را جلب کرد حضور آشیخ علی طزرجانی روی سکوی مجاور مسجد بود. این دو بزرگوار با هم صحبتی گرم و دلنشین داشتند.
سپس آشیخ علی گفتند: حضرت آقا از لحظه ای که شما از شهر يزد حرکت کرده اید، من در این جا منتظر شما بودم
 سپس وارد بحثهای علمى خودشان شدند تا این که مؤذن با بانگ اذان این دو بزرگوار را متوجه وقت نماز کرد و چون هر دو با وضو بودند وارد مسجد شدیم تا در لحظه فضیلت نماز اول وقت نماز بخوانیم.
آقای آشیخ علی؛ آیت الله حاج سیّد علی اکبر علوی را جلو انداختند و فرمودند: امروز که این جا تشریف دارید شما امام جماعت باشید اما آقا نپذیرفتند و فرمودند: مردم به امامت شما عادت کرده اند. سپس به آشیخ علی اقتدا کردند. بعد از نماز هم صحبت مختصری پیش آمد.
سپس آشیخ علی گفتند: من از اوّل صبح در منزل سپرده ام برای ناهار شما آبگوشت بپزند اما آقا تأملی کردند و فرمودند: نه! می رویم من هم فرمایش ایشان را تأیید کردم و در حالی که بیش از نیم ساعت یا بیشتر از ظهر گذشته بود به طرف شهر يزد حرکت کردیم آن چه به یاد دارم این که مسیر حرکت ما همچون آمدنمان به صورتی غیر عادی بود؛ زیرا مسافتی که یک ساعت و نیم وقت می گرفت مثلاً بین 7 تا 10 دقیقه طی می شد.  ضمن این که ذکر لاحول ولا... را هم مرتب می خواندیم چیزی که به خاطرم مانده این که درست یک ساعت و نیم از ظهر گذشته بود که به مقابل مغازه آهنگری پدرم رسیده بودیم و آقا به طرف منزل رفتند و من هم به خانه خودمان رفتم بدون این که ذره ای احساس خستگی کنم (كه مسافت يزد تا طزرجان را پياده رفته ام)، اما این تا به امروز برایم یک خاطره ماندنی شده و هرگز آن را فراموش نمی کنم!

4- آقای حداد نقل کرده است: روزی در مغازه مشغول کار بودم و مرحوم آیت الله حاج سیّد علی اکبر علوی هم روی یک حلب نشسته بودند
یکی از همکاران ما که در بازار کاشی گری جنب میدان خان کار می کرد هنگام عبور از جلوی مغازه و مشاهده آقای علوی، برگشت و خیلی خصوصی و بدون این که کسی متوجه شود به من اشاره کرد. وقتی من به بیرون مغازه رفتم او پرسید این آقا کیست؟! من آقا را معرفی کردم و گفتم از علما هستند و امام جماعت مسجد امیرچقماق، اما از نگاه و صحبت او چنین بر می آمد که آقا را فوق یک عالم و یک پیش نماز معمولی می داند. بعد هم از من خواست فردا به مغازه اش بروم، اما من دو روز بعد پیش او رفتم تا ببینم چه حرفی دارد آن دوست آهنگر گفت: در آخرین روز سالی که گذشت پس از کار و تلاش زیاد من بیرون مغازه نشسته بودم و پسرم هم هم که با من کار می کرد در طرف دیگر مغازه بود هوا تقریباً تاریک بود من پیش خود فکر می کردم که فردا روز عید نوروز است و من هیچ آذوقه ای ندارم و پولی هم ندارم که برای فردا چیزی بخرم به همین جهت به دور از چشم پسرم اشک می ریختم؛ زیرا نمی دانستم چطور با دست خالی به خانه بروم در این میان متوجه شدم ورودی بازار روشن شد من متوجه این روشنی شدم دیدم
گویا شخصی که وارد بازار شده این نور از اوست تا این که به مقابل مغازه من رسید و
سؤال کرد: شما منقل داريد؟ من هم سال ها قبل منقلی ساخته بودم و آن را داخل مغازه آویزان کرده بودم، اما حتی یک بار کسی از آن سراغ نگرفت. من رفتم و گرد و خاک آن منقل را پاک کردم و به ایشان دادم آقا آن را پسندید و پرسید قیمت آن چند است؟ من هم پس از تعارف و تکریم ایشان، عرض کردم: برای شما قابلی ندارد من پیشکش می کنم
اما آقا فرمودند نه قیمت منقل را بگویید من گفتم یک تومان آقا دست در جیب برد و یک
تومان به من داد و منقل را برد.
این که من در آن حال تنگدستی و آن هم در شب تحویل سال وقتی آن پول را دیدم چه حالی پیدا کردم قابل ذکر نیست به همین جهت، در مغازه را بستم و به اتفاق پسرم به یک مغازه خواربار فروشی در بازار مجاور میدان خان رفتم و آن پول را به مغازه دار دادم و چندین قلم مایحتاج شب عید را خریدم. وقتی آن ها را جمع کردم حدس می زدم حدود یک تومان ارزش دارد به همین جهت می خواستم از آن دوست مغازه دار خداحافظی کنم اما او پس از محاسبه مبلغ زیادی پول به عنوان باقیمانده به من پس داد.!!! من هم که خیلی تنگدستی کشیده بودم پول ها را گرفتم و شیرینی
و آجیل خریدم و مقداری هم اضافه بود که در جیب گذاشتم وقتی به خانه آمدم و خودم حساب کردم دیدم هر چه فکر می کنم کالاهایی که خریده ام خیلی بیشتر از یک تومان است به همین جهت تصمیم گرفتم بعد از عید بروم و به خواربار فروش بگویم که در محاسبه اشتباه کرده آن سال عید ما آب و رنگی داشت و کسر و کمبودی نداشتیم
اما روز دوم سال من به اتفاق پسرم به مغازه خواربارفروشی رفتیم و فقرات جنسی را که خریده بودیم شمردیم و خاطرنشان کردیم او در محاسبۀ اقلام اشتباه کرده؛ به ویژه که مقدار زیادی پول به من پس داده بود اما صاحب مغازه گفت: من 50 سال است در این جا کار می کنم و در کارم تجربه دارم و اشتباه نکرده ام و آن چه هم بابت تتمه پس داده ام درست بوده!
بعد از اطمینان از درستی کار، به این فکر افتادم که در آن غروب غمناک (شب نوروز) کسی از حال من خبر نداشت و منقلی را هم که فروختم سال ها بود در مغازه من مانده بود و کسی خریدار آن نبود. به علاوه آن آقا وقتی وارد بازار شد حضورش بازار را روشن کرد هنگام معامله هم من آن قدر شیفتۀ چهره نورانیاش شده بودم که گذشته از تعارفات معمول اگر هدیه من را می پذیرفت خوشحال می شدم اما او اصرار داشت که قیمت منقل را بپردازد بعد هم پولی که داد، آن چنان خیر و برکت داشت که هر چه آرزو داشتم خریدم و کلی هم اضافه داشتم. پس به این نتيجه رسیدم که این مشتری آن شب شخصی عادی و معمولی نبود، بلکه کسی از اولیای خدا بود که از طرف حضرت رزاق برای گره گشایی از کار من آمده بود. آن روز که من جلو مغازه شما عبور می کردم با تعجب مشاهده کردم فردی که آن شب مشتری من شد و آن همه خیر و برکت با خودش آورد همین آقاست من گفتم نه ایشان همان پیش نماز مسجد امیر چقماق است که قبلاً گفتم اما او در عقیده خود استوار بود و می گفت آن چه من دیدم درست بوده و این سیّد بزرگوار از اولیای خداست قدر او را بدانید.

5- همچنين حاج رضا حداد یکی از کسبه بازار حاجی قنبر یزد نقل کرده
زمانی وضع کسب و کارم بسیار بد و ناگوار شده بود به طوری که حتی از پس مخارج زندگی برنمی آمدم و آن چه می فروختم در حد کفاف خرج روزانه ام .نبود پس از مدتی سختی و مرارت روزی هنگام عبور آیت الله حاج سیّد علی اکبر علوی از ایشان خواستم به مغازه من وارد شوند سپس موضوع سردرگمی در کسب و کارم را شرح دادم و از ایشان خواستم چاره ای بیندیشند. آقا بدون مقدمه فرمودند کاهل نماز هستی گاهی نماز می خوانی گاهی نمی خوانی!! بعد از فوت پدرت در تقسیم ارث حق برادر متوفایت را گرفتی و اکنون زن و اطفال صغیرش به نان شب محتاجند چگونه می خواهی از جانب خدا خیری به تو برسد؟
من عرض :کردم فرمایشات شما را قبول دارم بفرمایید چه کنم؟!
آقا فرمودند: نمازهای یومیه را در اول وقت به جا بیاور و تا می توانی به جماعت حاضر شو. اگر ممکن نیست در همین مغازه نمازت را بخوان اما به شرط این که از مالک آن برای نماز اذن بگیری. من گفتم: آقا مغازه در اجاره من .است فرمودند بله ولی برای ادای نماز اذن بگیر.
(يعنى: مغازه را براى كسب اجاره كرده اى اما براى نماز خواندن كه اجاره نكرده اى)
بعد فرمودند: برو خانه پدری را قیمت کن ببین چند می ارزد، بعد حق یتیمان برادرت و همسرش را ادا کن عرض کردم آقا به قدری وضع مالیام بد است که نمی توانم از پس این دِین برآیم. آقا :گفتند برو خانه را قیمت کن ببینی سهم آن ها چقدر می شود، هرچه شد برو در بازار زرگری و به شخصی به این نشانی که من می دهم بگو آن مبلغ را به تو قرض بدهد!! با آن پول سهم آن ها را پرداخت کن و وقتی وضع مالیات خوب شد دِینت را ادا کن.
راوی می گوید من به حرفهای آقا به دقت گوش دادم وقتی ایشان می خواستند از مغازه بیرون بروند یک سکّه 1 ریالی را به طوری که من نبينم داخل جعبه ميز ترازو انداختند که من فقط صدای افتادن آن را شنیدم.
روز بعد رفتم و خانه را به وسیلهٔ کارشناس قیمت کردم وقتی سهم خانواده برادرم معین شد روزی به بازار زرگری رفتم و با پرس وجو مغازه ای را که آقا نشانی داده بودند پیدا کردم اما نمی دانستم چگونه با شخص مورد نظر روبه رو شوم و بدون هیچ آشنایی درخواست وام کنم. به همین جهت، چند بار از جلو مغازه او رد شدم و برگشتم و در نهایت در طرف دیگر بازار ایستاده بودم و او را می دیدم، ولی نمی دانستم چگونه با او سر صحبت را باز کنم در این هنگام استاد زرگر متوجه حضور من شد. پس پاکتی را برداشت و از مغازه بیرون آمد و بدون مقدمه گفت: مبلغی که شما احتیاج دارید!! این را بگیرید و دین خود را ادا کنید!!! من با شگفتی پاکت را از او گرفتم اما تعجب من وقتی بیشتر شد که وقتی پول ها را شمردم، دیدم دقیقاً برابر سهم خانواده برادرم است.
من بلافاصله به محل سکونت خانواده برادرم .رفتم دیدم به قدری وضع زندگی همسر و یتیمان او بد است که حتی به نان شب محتاج هستند. من ضمن دلجویی از آن ها موضوع ارث برادرم و سهم او را مطرح کردم و آن پول را به آن ها دادم طولی نکشید که باخبر شدم همسر برادرم آن وجه را دستمایه کاری قرار داده و ازآن راه عایدی خوبی نصیب او و فرزندانش شده و زندگی اشان خوب اداره می شود.
در مورد خودم هم وضع به کلی عوض شد و ظرف مدت کوتاهی کسب و کارم رونق گرفت و در مرحله اول طلب استاد زرگر را تماماً پرداخت کردم. وضع مالی و عمومی زندگی ام هم به گونه ای شد که روزی از آقای علوی سؤال کردم مسجد روستای ما ساختمانی مخروبه دارد اجازه می خواهم آن را خراب کنم و وسعت بدهم و مسجدی خوب بسازم آقا که از وضع و رفتار من خشنود شده بودند به من اجازه ساخت مسجد را دادند و این مسجد امروز وضعی خوب و قابل استفاده دارد

6- میوه فروشی محمد حسن عطّارها؛ که سال ها جنب میدان امیرچقماق یزد کار می کرد؛ نقل کرده:
روزی آقای حاج سیّد علی اکبر علوی به اتفاق تنها پسرشان که آن زمان 8 سال داشت، از بازار عبور می کردند وقتی به مقابل مغازه من رسیدند این پسر چشمش به سیب هایی افتاد که خیلی جذاب و چشمگیر بود. پس خیلی آهسته در گوش پدرش چیزی گفت و پدر که به این یگانه پسر خیلی علاقه داشت با ملایمت و با مهربانی به او حرفی زد و از کنار من گذشتند. من حدس زدم این پسر سیب میخواست و چون پدرش زندگی فقیرانه ای ،داشت به او گفت که برای خرید سیب پول ندارد. به همین جهت من تصميم داشتم ساعتی بعد مقداری سیب برای ایشان بفرستم، در این فکر بودم و پشت سر ایشان نگاه می کردم که ناگهان متوجه شدم (اسب) سواری از مقابل آمد و وقتی به آقا رسید چیزی در دست ایشان گذاشت که من ندیدم، اما آقا برگشتند و (از مغازه ما) برای پسرشان مقداری سیب خریدند و با خود بردند.

توضيح: آن شخص اسب سوار ناشناس كه ناگهان رسيده و مبلغى به ايشان داده تا بتواند براى فرزندش سيب بخرد از رجال الغيب و كارگزاران ناحيه مقدسه بوده كه به امداد مرحوم علوى آمده بود

7- سرانجام این اسوه علم و تقوا، روز شنبه 21 صفر سال 1367 قمری برابر با 12 دی ماه سال 1326 شمسی در یزد از دنیا رفت و در قبرستان جوی هر هر مدفون شد.

روزی که آیت الله حاج سیّد علی اکبر علوی از دنیا رفتند و در قبرستان قدیمی «جوی هرهر» که علما و مجتهدین بسیاری در آن جا دفن هستند به خاک سپرده شدند نیز یک نفر قاری را مأمور کردند تا در کنار تربت این عالم متقی قرآن بخواند وی می گوید وقتی مردم متفرق شدند من ساعتی قرآن خواندم ولی به علت خستگی به خواب رفتم در آن حال دیدم کسانی آمدند و جنازه آقا را با خود می بردند من با تعجب پرسیدم آقا را کجا می برید؟ گفتند: به وادی السّلام.

- قبلاً معرفی ایشان صورت پذیرفت
.
2- شمه اى از احوال و توفيقات معنويشان از جمله مورد عنايات ناحيه مقدسه بودنشان در چند هفته قبل در مسجد سهله بيان شد:

امداد مهدوى عليه السلام در ميدان اميرچخماق یزد بوسيله رجال الغيب ) ، در مرقد ايشان (قبرستان منور جوى هُرهُر يزد)


3- شرح واقعه توسلى به روح منور ايشان براى رفع گرفتارى عظيمي بيان مي شود
كه در آن شرحى از امداد رجال الغيب وكاركزاران ناحيه مقدسه در يزد مى باشد:

4- در اين واقعه مكان: مشهد امداد مهدوى عليه السلام و از اماكن حضور رجال الغيب، (در مسجدنظركرده در محله گازرگاه شهر یزد) كشف و معرفى شده است

5- این مسجد یکی از 12 مسجد در این محله گازرگاه شهر یزد است. و در خیابان مسجد غریب يزد قرار دارد.

6- در استان يزد و بلكه استانهاى ديكر؛ اماكنى كه در آنها مشاهده معنوى (شخصيت فوق العاده، يا ديدن نور، يا گرفتن حاجات اتفاق افتاده باشد را، مردم در زبان عاميانه خودشان اجمالا به "نظركرده" موسوم و موصوف مى كنند

7- در استان يزد بلكه خود شهر يزد نيز اماكن متعددي از مساجد و حسينيه ها به اين عنوان (نظركرده) موصوف است، و لذا اين مكان (مسجد و حسنيه گازرگاه شهر یزد) با ساير اماكن داراى عنوان مشابه اشتباه نشود،
مثلا اين مكان موسوم به "نظر كرده" غير از مكان ديكري در يزد با عنوان "حسینیه نظرکرده" در محله (خواجه خضر) در يزد است.

8- سابقه اين مكان (مسجد و حسنيه گازرگاه شهر یزد) و وجه شهرت به اين عنوان (نظركرده) در محله گازرگاه شهر یزد؛ اين بوده است كه در اين مكان در قديم زيارتگاهى بوده، كه كنارش قبرستاني بوده و مردم اموات خود را تبركا در آن دفن مي كرده اند،
عليرغم اينكه از قديم اين مكان سينه به سينه ميان مردم به زيارتگاه شناخته مى شده و شهرت داشته است اما نسلهاى اخير مشخصات صاحب مزار را دقيقا نمي شناختند
تا اينكه مسجدى در اينجا ساخته شد و بعدا بر اثر بارش باران، سوراخي عميقى در كنار مسجد بوجود آمد
وقتي در آن وارد شدند ديدند سردابه اي است كه سه نفر با لباس رزم قديم (شمشير، سپر، زره و كلاهخود) وجود دارند و نوري در آن سرداب (بي پنجره ومنفذ بيرونى) بر آنها تابیده است.
محل مرقد كشف شده اینک در قسمت شمال غربي مسجد و درب ورود به حسينيه قرار دارد.
كه نه در حسينيه است و نه در مسجد بلكه در حياط و بارگينك روباز و محل گذاردن نخل عزاداري است كه تصويرش ذيلا ارائه شده است.

9- از شواهدغربت اين مزار شريف اينكه:
عجيب است از عوام كالانعام كه كل اين مكان مسجد و حسينيه را بخاطر اين مرقد "نظر كرده" اسم گذاشته اند و شرحها به عنوان حاجت گرفتن ووو در اينجا تجربه و نقل مي كنند
اما دريغ از يكجو معرفت كه محل مرقد را اينطور بي نشان و در مكان مكشوف زير آسمان و روباز و محل عبور ووو مورد وهن رها كرده اند حتى به آنچه مشاهده و بالتبع نام و حرفها زده اند = پايبند نيستند، مصداق يسمع ولايعقل، كه به آنجه مى گويند و لوازمش عملا ملتزم نيستند و امروز هم بدون ساختمان بلكه بي نشان است

10- توضيح مقصود از نخل عزادارى:
اسكلت چوبى كه در نواحى استان يزد و اطرافش مرسوم است و در روز عاشورا آنرا سياهپوش كرده و به عنوان تابوت امام حسين عليه السلام در شهر مي چرخانند واطرافش عزاداري مي كنند و هر حسينيه و تكيه مهم يك عدد را دارد و هرچه آن تكيه مهمتر باشد حجمش بزركتر است

11- اما واقعه امداد مهدوي عليه السلام در اين مكان شريف
حاج رضا حداد.يزدى یکی از کسبه بازار حاجی قنبر در یزد نقل کرده:
شخصی بود از ساکنان حوالی بازار که شغلش چوبداری (یعنی معامله و خرید و فروش گوسفند ) بود.
او که مال و منال زیادی داشت به ناگهان دچار بدهی سنگین می شود
و طرف های معامله پول زیادی از او طلبکار می شوند
و هر یک از او مدرک داشتند (به اصطلاح آن روز «پَتَه» که اعتبارش از چک های امروزی بیشتر بود)
او به هر دری می زند، اما روز به روز کارش بدتر می شود
در این میان طلبکاران هم از وضعیت وخیم مالی وی باخبر می شوند
و دسته جمعی به او مهلتی معیّن براى اداى ديونش می دهند.
سپس تهدید می کنند که : در روز معین.... برای دریافت وجه به خانه اش می ریزند و هر چه دارد می برند!!!
اما وضع زندگی او طوری بد شده بوده که هیچ چیزی در خانه نداشت
تنها موجودی خانه او؛ مادری مریض و سه فرزند بود که سرپرستشان به فقر و گرفتاری افتاده بوده
روزی که فردایش آن موعد مقرر مراجعه طلببكاران بوده،
او قبل از نماز مغرب و عشا به مسجد امیر چخماق می رود]

[rimg]www.aelaa.net/Ersaal/5/3/1751312983314.png[/rimg]

[rimg]www.aelaa.net/Ersaal/5/3/1751312688146.png[/rimg]

[rimg]www.aelaa.net/Ersaal/5/3/1751312664945.png[/rimg]

و با حالی زار در گوشه ای به خود مشغول بوده که کسی او را می شناسد و حالش را می پرسد.
او هم موضوع بدهی های سنگینش را مطرح می کند و اینکه طلبکاران تهدیدش کرده اند و فردا خانه اش را بر سرش خراب می کنند!
فرد مزبور دلش به حال وی می سوزد و می گوید: علاج کار تو این است که:
همین امشب سر قبر آیت الله سيدعلى اكبر علوی بروی و درد دلت را با ایشان در میان بگذاری.

[rimg]www.aelaa.net/Ersaal/5/3/AIRetouch.jpg[/rimg
این کاسب ناامید می پرسد فرض کن که این کار را کردم؛ آیا این پاسخ یک عده طلبکار بی رحم می شود؟ !
دوستش می گوید حرف همین است که گفتم.
وی با توجه به اعتمادی که به حرف آن شخص ناصح داشت؛
به خانه اطلاع می دهد که شب به خانه نمی آید.
سپس راه قبرستان جوی هُرهُر را پیش می گیرد
اما واهمه داشته که به تنهایی در آن شب تاريك بر سر قبر آقا برود.
به همین جهت یک قاری را که در آن حوالی بوده پیدا می کند و مبلغی پول به او می دهد که او را تا سر قبر آقا همراهی کند.
[rimg]www.aelaa.net/Ersaal/5/3/1751313533215.png[/rimg
سپس خود را روی قبر می اندازد و آن چنان گریه و زاری می کند و عقده دلش را می گشاید مثل کسی که بر سر خاک جوانش اشک می ریزد و بعد هم از شدت خستكى با حالی زار به خواب می رود.
در آن حال و عالم رؤيا، مرحوم آيت الله آقای علوی را در عالم رؤیا می بیند.
آقا می فرمایند:
فردا صبح وقتی خادم «مسجدنظرکرده» در را باز کرد، تو پشت سر او وارد شو.
کسی که بعد از او وارد می شود مشکل تو را حل می کند!
طولی نمی کشد که آن قاری او را صدا می زند و از خواب بیدار می کند.
سپس در آن شب سرد زمستانی یکراست به محله نظر کرده می رود
و در صفۀ حسینیه در کنار نخل و مجاور در ورودی مسجد تا صبح سرما را تحمل می کند و به خود می پیچد که ناگهان خادم از راه می رسد و در را باز می کند و وارد مسجد می شود
او هم وارد می شود طولی نمی کشد که شخصی می آید، اما او خود را طوری در عبا پیچیده بود که قابل شناسایی نبود و کیسه ای را از زیر عبا بیرون آورد و به او می دهد و می گوید این مبلغ بدهی شماست!
آن شخص مديون ومتوسل وقتی کیسه را می بیند، می گوید: حضرت آقا! بدهی من خیلی بیشتر از موجودی این کیسه است!
آقا می گویند: همین کافی است. کافی است
سپس از او دور می شود.
این شخص درمانده گرفتار؛ کیسه پول را بر می دارد و به خانه می آید.
طولی نمی کشد که اولین طلبکار در می زند و طلبش را می خواهد، او هم با توکل؛ دست در کیسه می برد و وجه مورد درخواست را بیرون آورده به او می دهد و پته (چک) آن مبلغ (كه از خودش دست طلبكار بوده) را می گیرد.
دقایقی بعد، نفر دوم وارد می شود
و تا ساعتی بعد نفر سوم و چهارم و... هر یک «پته» (چک كه دستشان بوده) را تحویل می دهند و پولشان را می گیرند
و او پس از روزها سختى، نفسی راحت می کشد.

او که مایل بوده بعد از این که وضع مالی اش خوب شد پول آن آقا را پس بدهد
تا مدت 17 سال بعد از آن واقعه و اصلاح امور ماديش؛
هر روز مرتبا به مسجدنظرکرده می رفته بلکه آن آقا را یک بار دیگر ملاقات کند و بدهی اش را بدهد اما این آرزو هرگز محقق نمی شود تا انكه از دنیا می رود.

12- اين وافعه نشان مى دهد كه آن شخص ناشناس و پوشيده از رجال الغيب و كارگزاران ناحيه مقدسه بوده است

13- محل امداد مهدوى عليه السلام و ملاقات با آن فرد از رجال الغيب؛ مسجد نظر كرده (محله گازرگاه) بوده است

14- اينكه بخصوص در اين مسجد(نظركرده محله گازرگاه) ميعادكاه امداد مهدوى عليه السلام بوده است
معلوم مي شود مكاني است مورد احترام اصحاب حضرت
و اين نميشود الا بخاطر مورد احترام بودنش در نظر حضرت مي باشد،
وجه بسا بخاطر آن مزار محترم و غريب در آن محل است
و ان رجال الغيب هم بخاطر آن مزار به اينجا مي آيند
اما الان وضعش در تصوير زير مي بينيد
همانطور كه در وقايع بسيارى ملاحظه شده است كه حضرت به زيارت اين نوع مكانها مى روند،
و برخي از معجزات حضرتش در اين نوع مزارات ظاهر شده است مثل واقعه اعطاى علم تلاوت قرآن با قرائت حضرات بدون نياز به سواد خواندن به مرحوم ساروقي كه در روستاى ساروق رخ داده است
بلكه برخي (مثل نعمانيه) را مكان حضور هفتگي خود قرار داده اند

15- دليل شهرت اين مكان (مسجد وحسينيه محله گازرگاه) به "نظركرده" فوقا بيان شد
و غير از واقعه اى است كه اين جلسه بيان شد و جه بسا كسى از اهل اين محله خبرى از اين واقعه ندارد

16- تكرار وقايع مربوط به رجال الغيب با مرحوم آيت الله علوي يزدي خراساني؛
نشان مي دهد كه آن مرحوم ارتباطش با ناحيه مقدسه مستمر بوده است نه توفيق
ارتباطي اتفاقي
رضوان الله عليه
لینک ویدیوی معرفی:
مرحوم آیت الله سید علی اکبر علوی
https://drive.google.com/file/d/1YnIgi1 ... p=drivesdk

رضوان الله عليهم اجمعين
سر قبر ایشان سوره ملك +صلوات ده هزار +فاتحه + هفت سوره قدر تلاوت شد
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدنا مُحَمَّدٌ وآله مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوان وَ تَعاقَبَ الْعَصْرانِ وَ کَرَّ الْجَدیدانِ وَ اسْتَقْبَلَ الْفَرْقدانِ وَ بَلَّغْ رُوحَهُ وَ اَرْواحَ اَهْلِ بَیْتِهِ مِنّا التَّحِیَّهَ وَ السَّلامُ
najm155
 
پست ها : 36
تاريخ عضويت: چهارشنبه ژوئن 08, 2016 4:54 am

بازگشت به شهر یزد و حومه


cron
Aelaa.Net