بغداد آباد علیا شهرستان مهریز استان یزد

مديران انجمن: مزارات, مزارات

بغداد آباد علیا شهرستان مهریز استان یزد

پستتوسط najm155 » دوشنبه سپتامبر 29, 2025 8:10 pm

بغداد آباد علیا شهرستان مهریز استان یزد مزار آيت الله سيدعليشاه یزدى مهريزى = از معاشران با رجال الغب و اصحاب ناحيه مقدسه


آيت الله سيدعليشاه بزدى مهريزى = از معاشران با رجال الغب و اصحاب ناحيه مقدسه

بیوگرافی:
آیت الله میر سیّد علی حسینی حجازی مشهور به «سیّد علی شاه» فرزند آیت الله حاج سيّد يحيى مقدس،
از سادات اصیل حسینی است که نسبش با بیست و نه واسطه به امام سجاد می رسد
وی در حدود سال 1285 ق در شهر یزد به دنیا آمد و چون در بیت علم و تقوی نشو و نما یافته بود به تحصیل در حوزهٔ علوم دینی روی آورد
و ابتدا مقدمات را در یزد فراگرفته،
سپس به مدت شش سال در اصفهان به کسب معارف دینی پرداخت
و پس از آن راهی حوزه علمیه نجف شد
تا از خرمن علمی علمای آن دیار بهره برد. او در این دوره از شاگردان ممتاز آیت الله سيّد محمّد کاظم یزدی و هم مباحثه فرزند برومند این مرجع بزرگ مرحوم شهيد آقا سیّد محمّد مجاهد بود
به اضافه این که از محضر آیت الله آخوند خراسانی هم بهره فراوان برد.
آقا میر سیّد علی در سال 1324 ق (سال اوّل مشروطیّت) به موطنش - یزد - بازگشت
و در شهرستان مهریز که محل تبلیغی پدرش بود، رحل اقامت افکند
و ضمن تبلیغ و ارشاد مردم این دیار در مسجد آل احمد مهریز اقامه جماعت می.کرد
مشار اليه بدون توجه به عناصر زورگوی دوره پهلوی اول و دوم با برخوردی صریح به مقابله با آنان می پرداخت و قاطعانه به احیای دو فریضه امر به معروف و نهی از منکر اقدام می کرد به همین جهت در یک مورد بازداشت شد که به علت حمایت قاطع و عکس العمل ،مردم آزاد و با عزّت و احترام به همراهی مردم به محل اقامت خود بازگردانده شد
بیت شریف این عالم بزرگ در شهر مهریز پناهگاه عموم مردم و شخص وی، یار و یاور مستمندان و حلال مشكلات خلق خدا بود به جز این وی به علت صفای باطن اهل سیر و سلوک بود و در همین زمینه، کرامات بسیاری از او در طول عمر با برکتش مشاهده شده که پس از گذشت سال ها زبان زد خواص و عوام مردم مهریز است
مراجع بزرگ تقليد هر دوره نسبت به ایشان عنایاتی داشتند که در اجازاتشان مشهود است
سرانجام این عالم بزرگ، پس از عمری تبلیغ علوم آل محمد و تهذیب نفس، در غروب روز یکشنبه نیمه رجب سال 1370 ق. برابر اوّل اردیبهشت سال 1330 ش رخت از جهان بربست
و پیکر مطهرش پس از تشییع جنازه ای با شکوه در میان حزن و اندوه مردم در قبرستان عمومی بغدادآباد مهریز به خاک سپرده شد.

از کرامات سیدعلیشاه:

بصيرت از راه دور و اطلاع بر امور مكنونه و توسل به ايشان و نذرشان نمودن مجرب :

1- یکی از اهالی مهریز نقل کرده است:
من دو پسرخاله داشتم که
در «مَدوار»، در چند کیلومتری مهریز، زندگی می کردند یک روز این دو برادر یک بار الاغ از هندوانه با خود داشتند و در منزل ما در بغدادآباد مهریز آمدند و از نشانی منزل آقا سیّد علی شاه پرسیدند. من نشانی خانه آقا را دادم اما طولی نکشید که آن دو برگشتند و گفتند آقا هندوانه های ما را قبول نکردند و فرمودند بروید هندوانه های خودمان را بیاورید!!!
ما هم تعجب کردیم آقا چطور فهمیدند این ها هندوانه های نذر خود ایشان نبود.
پرسیدم جریان چه بود؟
گفتند: ما دو برادر زمینی را در کنار هم داشتیم که امسال هندوانه کاشته بودیم و هر کدام در زمین خود پنج عدد هندوانه را نشانه گذاری کرده بودیم که وقتی بزرگ شد آن را برای آقا سیّد علی شاه ببریم؛ به این نیت که کشت هندوانهٔ ما از آفت در امان باشد. وقتی هندوانه های نشان دار درشت شد و رسید
با خود گفتیم: این ها را برای تخم سال آینده نگه می داریم و چند هندوانه درشت تر و سنگین تر را برای آقا می بریم
اما وقتی آن ها را در منزل ایشان بردیم قبول نکردند و فرمودند
هندوانه های خودمان را بیاورید
راوی می گوید پدر من در آن زمان بار هندوانه آن دو نفر را به شش ریال خرید
و آن ها به مدوار رفتند و همان هندوانه های نشاندار را که قبلاً در نظر گرفته بود برای آقا آوردند و این بار آقا مورد نذرشان را قبول کردند!

2- آقای حاج سیدجلیل حجازی، نوه آقا سیّد علی شاه. از میرزا حسن زارع زاده از اهالی بغداد آباد مهریز نقل کرده است
من در محله کوه ریزان تنگ چنار پینه دوزی می کردم و چند رأس گوسفند هم هم در گله آن جا .داشتم
ناگهان یک بیماری در گله افتاد که در روز جان چند گوسفند را می گرفت.
مردم محل از ترس این که این مرض مهلک موجب تلف شدن همه گله شود
روزی به من گفتند ما مقداری ماست و پنیر تهیه می کنیم تا آن را به مهریز ببری و در منزل آقا سیّد علی شاه بدهی و از ایشان بخواهی دعایی بنویسند تا از تلف شدن بیشتر گله جلوگیری شود.
روز بعد هم ماست و پنیری را که آماده کرده بودند به من دادند. من هم پیاده از راه تنگ مهریز به طرف آن جا حرکت کردم و خدمت آقا رسیدم و
امانت ها را تحویل ایشان دادم و جریان بیماری گله را به عرض آقا رساندم و گفتم مردم آن منطقه خواهش کرده اند دعایی بدهید.
آقا فرمودند برو دعا نمی خواهد
من بار دیگر عرضم را تکرار کردم آقا فرمودند: برو دعا لازم نیست!
دفعه سوم که گفتم آقا فرمود می گویم دعا لازم نیست
از آن ساعت که تو به نیت ما از آنجا بیرون آمدهای دیگر گوسفندی تلف نشده!
اما تو به آن ها بگو: 5 گوسفند از ما [4 رأس نرینه و 1 رأس مادینه] در گله شما هست آن را بیاورید!
من جرئت نکردم از آقا سؤال کنم این تعداد گوسفند شما نزد چه کسی است؟
وقتی به محل بازگشتم و جریان را تعریف کردم،
مردم از شوق گریه کردند
و گفتند درست از آن ساعتی که تو نذر آقا را بردی، گوسفند دیگری تلف نشده
من جریان 5 گوسفند آقا را تعریف کردم
اما همگی اظهار داشتند ما جز این (لبنيات) نذری برای ایشان نداشتیم
در این میان یک نفر به نام حاج میرزاعلی با تعجب اظهار داشت 5 سال پیش که سیل آمد یک بزغاله مادینه مرا سیل برد
و من هم نذر کردم اگر پیدا شد آن را برای آقا ببرم دوازده روز از این جریان  گذشت که خودم آن بزغاله را سالم از سیل نجات دادم و به گله ملحق کردم
این بزغاله از چهار سال پیش تاکنون هر سال یک بزغاله نرینه آورده و با خودش 5 رأس می شود و فرمایش آقا سیّد علی شاه درست است. سپس آن بزغاله مادینه چهار رأس نرینه را به من سپرد تا برای آقا به مهریز ببرم. من هم امانت ایشان را در مهریز خدمتشان تقدیم کردم.

3- حاج سيد جليل حجازی، نوه آقا سیّد علی شاه نقل كرده است از آقای شکرالله بیک خورمیزی یکی از اهالی خورمیز از توابع شهرستان مهریز كه اوكفته:
من و عده ای از جوانان خورمیز را برای انجام معاینات پزشکی به یزد اعزام کردند
تا پس از تأیید سلامت، به خدمت سربازی اعزام شویم
روزی که ما به یزد رفتیم پدرم بدون این که با من حرفی بزند مبلغ 5 تومان که در آن زمان (اوايل دوره پهلوی دوم) رقمی بود نذر کرده بود که اگر من معاف شدم، آن را به آقا سیّد علی شاه تقديم کند
در اداره وظیفه هر کس را صدا می زدند وارد اتاق پزشک می شد و از او معاینه به عمل می آمد
وقتی من را صدا زدند پس از چند دقیقه و به صورتی مختصر معاينه و بعد معاف شدم
لحظه ای که از اتاق بیرون آمدم و معافیتم را برای همراهان تعریف کردم
آن ها گفتند تو خودت متوجه نبودی وقتی می خواستی وارد اتاق شوی، ما از پشت سر دیدیم پهلوی تو به قدر یک هندوانه کوچک ورم داشت.
من وقتی پهلویم را بررسی کردم اثری از آن ورم مشاهده نمی شد
حتی دوستان همراهم متوجه شدند که آثاری از این تورم در من دیده نمی شود
بعد من متوجه شدم این که خیلی زود و با سرعت مرا معاف کردند اثر بروز ناگهانى و موقت این عارضه بوده!
من با خوشحالی به خورمیز برگشتم و موضوع معافیت و آن چه را دوستانم دیده بودند تعریف کردم
پدرم که از این موضوع خیلی خوشحال شده بود و اعتقادی به نذر آقا سیّد علی شاه داشت مبلغ 5 تومان را برداشت و به مهریز رفت تا نذرش را ادا کند وقتی وی وارد بر آقا شد پول را تقدیم کرد و دستشان را بوسید. آقا آن وجه را گرفتند و سه مرتبه فرمودند قبول است.
پدرم تعریف کرد: موقعی که من در خدمت آقا نشسته بودم مردی آمد و گوسفند نرینه ای آورده بود تا به ایشان تقدیم کند اما آقا آن را قبول نکردند و فرمودند: این گوسفند را به خانه ما نیاور که خانه ام آتش می گیرد آن مرد هم گوسفندش را برداشت و رفت.

4- حاج علی اکبر رشید بغداد آبادی از اهالی محله باغ بهار بغداد آباد مهریز نقل کرده است
من تقریباً چهارده ساله بودم که پدرم در آبادی موسوم به کوه ریزان در منطقه «تنگ چنار» پنبه کاشته ،بود
اما آن سال مواجه با هجوم ملخ ها به آن ولایت شد
روزی پدرم مرا مأمور کرد در کنار کشتزار پنبه مراقب ملخ ها باشم و آن ها را فراری دهم
من هم مدتی مشغول بودم اما ساعتی بعد خوابم برد
تا این که پدرم آمد و مرا بیدار کرد. وقتی به کشت نگاه کردم دیدم ملخ ها تمام برگ های کِشته ما را خورده اند!
پدرم نگاهی به آن وضع کرد و گفت یا امام حسین جد آقا سیّد علی شاه اگر این بوته ها دوباره برگ درآورد و این کِشت به ثمر رسید من دوازده کیلو وش پنبه برای آقا می برم
چندی بعد بوته های پنبه برگ درآورد و به ثمر نشست و حاصل خوبی هم داد
پدرم روزی مقدار 12 کیلو وش پنبه را به من داد و گفت این را نزد آقا ببر و بگو به کمی قند یا نبات دعا بخوانند و برای مادرت که مریض است بیاور
من پنبه ها را برداشتم و خدمت آقا بردم و آن را تحویل ایشان دادم و خداحافظی کردم که برگردم
آقا فرمودند مگر به تو نگفته بودند برای مادرت قند یا نباتی که به آن دعا بخوانم ببری؟
من گفتم آقا کسی قبلاً این موضوع را که من فراموش کردم به شما گفته بود؟
آقا فرمودند نه ما خودمان می دانیم.... ما می فهمیم!

5- مرحوم حاج شیخ تقی انصاری، اهل فَرد مشهد از قول مرحوم غلامرضا مهریزی مقیم مشهد نقل کرده است:
سالی گوسفند زیادی از منطقه فارس خریده بودم و برای فروش به مهریز می آوردم
برای این که تنها نباشم، چوپانی اجیر کردم به نام حسن
وقتی دو نفری از محل بیرون آمدیم به علت خشکسالی صحراها را خشک دیدیم
به طوری که حدس می زدیم تعدادی یا بلکه همه گوسفندها درراه تلف شوند
چند تایی از گوسفندها در روزهای اوّل مردند
و من يقين کردم بقیه هم اگر وضع بیابان این گونه باشد تلف می شوند
پس در لحظه ای گفتم، یا جد سیّد علی شاه اگر گوسفندان من به سلامت به مهریز رسیدند، من یک ران بره که از همه فربه تر و بهتر باشد برای آقا می برم
حسن که چوپان من بود، گفت: غلامرضا مسخره می کنی؟! سیّد علی شاه کیست؟
در این بیابان علف نیست که گوسفندها بخورند و از گرسنگی نمیرند
من به حرف حسن توجهی نکردم و جوابی هم به او ندادم.
در حین قدم زدن ناگهان پایم به یک برآمدگی روی زمین خورد.
من چوبدستی ام را به آن برآمدگی فرو کردم دیدم چغندر درشتی است که کفاف چند گوسفند را می کرد.
پس آن را بیرون آوردم و به راه ادامه دادم
چند قدم آن طرف دوباره برآمدگی دیگری دیدم و وقتی چوبدستی را در زمین فرو بردم دیدم چغندر درشت دیگری است.
من حسن چوپان را صدا زدم و گفتم بیا چغندر،
اما او باز هم با تمسخر به من نگاه می کرد وقتی نزدیک تر آمد، او هم تعجب کرد که من این چغندرهای درشت را از کجا آورده ام من برآمدگی های بعدی را به او نشان دادم و با چشمش آن را دید، تعجب کرد به همین ترتیب من به اتفاق حسن با تغذیه از چغندرهای موجود در مسیر گوسفندها را به سلامت به مهریز رساندیم.
من یک ران بره آماده کردم و در خانه آقا رفتم و در زدم وقتی صدای پای آقا را شنیدم سلام کردم آ
قا جواب دادند و فرمودند ما برای گوسفندهایت چغندر فرستادیم تو برای ما گوشت آوردی
سپس در را باز کردند و من آن گوشت را تقدیم ایشان کردم.

6- مرحوم آقا سیّد علی شاه در غروب روز یکشنبه اول اردیبهشت سال 1330 ش رحلت کردند
آقای حاج محمد قادری که در شهرستان مهریز به شغل بزّازی مشغول است، نقل کرده است
وقتی مرحوم آقا سیّد علیشاه در غروب روز یکشنبه اول اردیبهشت سال 1330 ش رحلت کردند جنازه ایشان را غسل دادند و در حسینیه بغداد آباد قرار دادند
و از سر شب تا صبح قاریان قرآن در اطراف جنازه آقا به تلاوت قرآن پرداختند.
فردای آن روز، روز حزن و اندوه مردم مهریز عموماً - و اهالی بغداد آباد - خصوصاً - بود؛
زیرا مردم این دیار عمری را در کنار این سید بزرگوار به آرامش گذرانده بودند
و چه کرامات و خیر و برکت ها که از ناحیۀ او مشاهده نشده بود
و این مردم حق داشتند با نوحه و سینه زنی و اشک و آه، صحنه های به یادماندنی را به نمایش بگذارند
وقتی جنازهٔ آقا در کوچه های محله بغداد آباد به حرکت درآمد؛ زن و مرد و پیر و جوان بر سر و سینه می زدند و گریه می
کردند.
جنازه این سیّد بزرگوار ساعتی به ظهر مانده به محل دفن رسید
در حالی که قبرستان مملو از جمعیت تشییع کنندگان بود
پس از آن که قبر آماده شد، من که در آن زمان جوان پانزده ساله ای بودم نزدیک قبر ایستاده بودم. دو نفر یکی به نام حسن و دیگر موسوم به محب وارد قبر شدند و تحت نظارت مرحوم استاد حسن پیروی که از متدینین و متشرعین و از ارادتمندان مرحوم آقا سیّد علی شاه بود کار را شروع کردند
و با توجه به این که فصل گل بود، مقداری گل و غنچه ای که مردم با خود آورده بودند داخل قبر ریختند.
سپس جنازه را وارد قبر کردند و آن دو نفر مشغول چیدن لحد شدند. در این حال کسانی که در اطراف قبر با جنازه آقا وداع می کردند خشت هایی را که از قبل آماده شده بود به دست محب و حسن می دادند
اما پس از چند دقیقه یکی از آن ها کار را متوقف کرد و به استاد حسن پیروی گفت: خشت بس است!
استاد حسن که از این امر تعجب کرده بود گفت: برای چه؟!
وی به آهستگی اظهار داشت من در قبر جنازه ای نمی بینم
پس گفت: استاد حسن روی قبر را بپوشانید و در این مورد هم با کسی حرفی نزنید!

7 - ارتباط بيوسته سيدعليشاه با رجال الغيب و اصحاب ناحيه مقدسه:
حاج محمد زارع فرزند حاج حسن باقر مهریزی پیرمردی از اهالی مهریز نقل کرده است
سالی بعد از فراغت از حج تمتع با کاروان به عتبات عراق مشرف شدیم.
در نجف با خبر شدیم که آقا سیّد علی شاه؛ در نجف مشغول تحصیل بودند
به علت اشتغالات علمی و اقامت ممتد در هوای گرم نجف بیمار شده اند
و نظر آیت الله سیّد محمّد کاظم یزدی بر این قرار گرفته ایشان جهت بهبودی به یزد مراجعت کنند.
پس آقا به همراه کاروان ما عازم ایران شدند
در نجف به همراهان توصیه شده بود شما کاری به کار ایشان نداشته باشید و آقا را به حال خود بگذارید
در طول سفر وقتی به منزلی می رسیدیم می دیدیم آقا از ما جدا می شوند و به جایی می روند و هنگام حرکت بر می گردند
حتی خیلی کم مشاهده کردیم که در جمع ما غذا بخورند
این برای همگان جای سؤال بود که آقا به هنگام اقامت در منازل مختلف به کجا می روند؟
تا این که یک شب من برای این که سر از کار آقا درآورم وقتی ایشان حرکت کرد من هم مخفیانه و با استفاده از تاریکی شب پشت سر ایشان رفتم تا این که به محلی رسیدم
دیدم عده ای که به نظر می رسد همه از سادات هستند دور هم نشسته اند و آقا به ایشان ملحق شد
اما من نتوانستم جلوتر بروم و از نزدیک شاهد بر کارهایشان باشم.
وقتی هم ایشان بلند شدند که برگردند من با عجله و جلوتر از ایشان حرکت کردم و خودم را به جمع کاروانیان رساندم
وقتی آقا به منزل رسیدند، خصوصی به من فرمودند
چرا امشب مرا تعقیب کردی و سر من را فاش کردی؟
حال که چنین کردی بدان تا من زنده هستم اگر این موضوع را جایی نقل کنی به دل درد مبتلا می شوی و می میری !!
من که می دانستم حرفی که آقا زده شبهه وتخلف ندارد؛ هرگز جرئت نمی کردم در این مورد با کسی حرفی بزنم
تا این که چند سال بعد در جمعی صحبت از کشف و کرامات آقا سیّد علی شاه شد و هر کسی در این مورد حرفی زد.
من هم ناخودآگاه گفتم: آنچه من شاهد آن بوده ام از همۀ این ها مهم تر است
پس آن جمع اصرار کردند که هر چه دیده ام بگویم اما من می ترسیدم چون آقا گفته هرچه بودند اگر سرم را فاش کنی دل درد می گیری و می میری، بس علت نكفن را به آنها كفتم، آن ها گفتند نترس اگر دل درد شدی ما از آقا می خواهیم برایت دعا کنند تا نمیری.
راوی می گوید پس از این که او جریان آن شب را تعریف کرد دلش به شدت درد گرفت، به طوری که با صدای بلند نعره می زد
اطرافیان که به وحشت افتاده بودند، فوراً به نزد آقا سیّد علی آقا رفتند و جریان را تعریف کردند و از ایشان خواستند دعا کنند،
اما آقا فرمودند: تا شما به خانه بر می گردید او مرده
و درست همین اتفاق هم افتاد.

توضیح 1:
آنها كه سيدعليشاه در راه نجف تايزد در هر منزل ملاقات مى كرده است از رجال الغيب و اصحاب ناحيه مقدسه بوده اند،
و اينكه در منازل راه بين نجف تا يزد مرتبا از قافله جدا مي شدند و با اصحاب ناحيه مقدسه ملاقات داشته اند؛ فضيلت و مرتبه مهمى است آن هم در جوانى،
بلكه با اين ارتباط بيوسته قاعدتا خودشان هم جزو اصحاب ناحيه مقدسه و رجال الغب بوده اند و لااقل از معاشران اصحاب حضرت محسوب مى شوند

توضیح 2:
اينكه در تدفين سيدعليشاه هم جنازه اشان از قبر غيب مى شود؛
از موارد انتقال جنازه  توسط ملائكه انتقال دهنده به مكان بهتر بوده است
و جه بسا به يكي از مشاهد مقدسه معصومين عليهم السلام يا سرزمين مخصوص امام زمان و خواص حضرت برده شده اند

8 - آیت الله صدر طباطبایی از مرحوم میرزا ابوالقاسم نصیریان مهریزی نقل کرده است زمانی من برای کاری به ارسنجان فارس رفته بودم در آن جا یکی از اهالی مهریز به نام حسین زارع خورمیزی معروف به حسین دشولی برای من تعریف کرد: من چند نفر شتر داشتم که آن ها را برای چرا در اطراف «علی آباد چهل گزی» در منطقه «پشت کوه» از توابع مهریز رها کردم بعد از مدتی که برای سرکشی شترها رفتم، دیدم از پنج شتر یکی از آن ها که شتر نر یا لوک باشد، نیست من چند روز اطراف آن منطقه را جستجو کردم اما از شتر خبری نبود پس ناامید شدم و به مهریز برگشتم. همسرم به من پیشنهاد کرد که از جستجو کردن ناامید مشو بیا و دو عدل زغال نذر آقا سیّد علی شاه کن که اگر شتر لوک پیدا شد آن را برای آقا ببری. من هم پذیرفتم و عهد کردم اگر شترم پیدا شد دو عدل زغال برای آقا ببرم فردای آن روز دوباره به علی آباد چهل گزی رفتم. در محلی که شترها را رها کرده بودم دیدم شتر لوک وسط صحرا ایستاده وقتی من به چند قدمی او رسیدم مرا شناخت و پیش آمد من او را گرفتم و دو عدل زغال تهیه کردم و به طرف مهریز در حرکت بودم که این فکر به سرم زد چرا دو عدل را به آقا سیّد علی شاه بدهم؟ یکی را می فروشم
و صرف و خرج زندگی می کنم و یکی را به آقا می دهم چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است!! وقتی هم وارد مهریز شدم و به حسینیه باغ بهار رسیدم، یک عدل را به کسی سپردم تا برگردم و عدل دیگر را برداشته در منزل آقا سیّد علی شاه آمدم تا
ادای نذر کنم وقتی در زدم آقا در را باز کردند من عرض کردم آقا برایتان یک عدل زغال آورده ام. آقا فرمودند: چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است!!! (به او فهماندند كه بعد نذر دبه كرده و يكي را آورده و مَثَلي را كه خوانده هم خواندند)
بعد هم هرچه اصرار کردم آقا اجازه بدهند زغال ها را خالی کنم اجازه ندادند سپس در را بستند و وارد خانه شدند. من آن عدل را پشت در خانه ایشان گذاشتم وبه حسینیه رفتم و عدل دیگر را روی شتر گذاشتم و آوردم و دوباره در زدم آقا در را باز کردند و وقتی دو عدل را دیدند، فرمودند آحسین! نذر شما قبول است. هر دو عدل را ببرید و صرف و خرج زندگی کنید. من آن دو عدل را فروختم و پولش را گرفتم. این وجه آن چنان برکت داشت که ظرف چهار سال تعداد 5 شتر من به شصت و چهار شتر رسید.

9 - آقای سیّد علی اکبر کمالیان مهریزی یکی از اهالی مهریز نقل کرده است: با این که شهر ما مردمی معتقد و متعهد دارد، اما چند نفری بودند که بعضی از آن ها در قید حیاتند و دوره کهولت را می گذرانند - این عده در شب های بلند
زمستان دور هم جمع می شدند و مرتکب عمل ناپسند قمار می شدند اما بعضی از آن ها از این که روزی با مرحوم آقا سیّد علی شاه مواجه شوند بیمناک بودند؛ زیرا دیده بودند آقا کسانی را که مرتکب منکرات می شوند، به نوعی تعزیر می کنند.
شبی در جلسه صحبت شد که مواظب باشید با آقا روبه رو نشوید که ممکن است فوراً تعزیر شوید، اما بعضی دیگر می گفتند: این حرف ها چیست؟ ایشان چگونه از مجلس وعمل ما باخبر می شود؟ یکی از این جمع گفت برای امتحان فردا از پولی که از راه
قمار به دست آورده ایم، چند کله قند می خریم و به در منزل ایشان می بریم تاعکس العمل آقا را ببینیم فردای آن روز این عده با پول قمار چند کله قند خریدند و به اتفاق به در منزل آقا رفتند همین که در زدند آقا بدون این که دررا باز کنند و کسی را ببینند،
فرمودند: قندی که آورده اید به درد ما نمی خورد برای مادرتان خوب است!!! بروید.
پس آن ها دسته جمعی پا به فرار گذاشتند.

10- حسینعلی حسینی بغداد آبادی یکی از اهالی بغدادآباد مهریز نقل کرده است مرحوم آقا سیّد علی شاه معمولاً کسانی را که مرتکب گناه می شدند و یا دربین مردم فتنه و فساد می کردند، تعزیر می کردند تا دست از عمل زشتشان بردارند
باری، دو مرد از اهالی «ده بالا» به بغداد آباد آمده بودند و خودشان در مهریز کار می کردند و زنانشان در بغدادآباد به شغل گیوه چینی مشغول بودند. روزی یکی از اهالی بغدادآباد بدون این که اطلاع درستی داشته باشد نسبت ناروایی به ایندو زن داد و این نسبت ناروا به سرعت در بین مردم شایع شد شب وقتی آقا برای نماز به مسجد آمدند، شوهر یکی از آن دو زن هم حضور داشت و مردم هم برای نمازصف بسته بودند. آقا نماز مغرب را به جماعت خواندند سپس در بین دو نماز از جا بلند شدند و به طرف مرد بغداد آبادی که حرف بی جا زده و نسبت ناروا داده بود رفتند و در حضور همه سیلی محکمی به صورت او زدند و فرمودند ملعون دور شو ملعون (تو) دیدی (اين عمل مورد اتهام را كه نسبت مي دهي و تهمت به او مي زني)؟! ملعون دیدی؟!

11- آیت الله صدر طباطبایی گفته اند: زنی از اهالی بغداد آباد نقل کرده است معمولاً مردم مهریز وقتی حاجتی داشتند، در هر موردی که بود برای برآورده شدن حاجتشان هرچه در توانشان بود، برای آقا سیّد علی شاه نذر می کردند. یک بار من پیش خود نذرکردم اگر موردی را که در نظر دارم برآورده شد یک ظرف ماست از شیر گوسفند خودم تهیه کنم و برای ایشان ببرم. پس از این که کارم درست شد روزی یک ظرف ماست تهیه کردم و در خانه آقا بردم آقا در را باز کردند و ظرف ماست را از من گرفتند و بر زمین زدند  سپس با تندی به من گفتند: تو خجالت نمی کشی؟ گوسفندت را در کشت مردم می چرانی و از شیرش ماست درستی می کنی و برای من می آوری؟ من این ماست را نمی خواهم. من با حالت شرمندگی از در خانه ایشان رفتم لیکن تعجب من در این بود که چگونه آقا ازجریان چریدن این گوسفند در کشت مردم با خبر شده بودند اما من خود می دانستم که این گوسفند چند روز در کشت همسایه مجاور چریده بود.

12- آیت الله صدر طباطبایی: یکی از اهالی بغداد آباد مهریز نقل کرده است حدود سال 1325 ش. یک کامیون حامل «لش» که برای تهیه چرم مورد استفاده قرار می گیرد از اصفهان به مقصد مهریز بار کرده بودیم و به طرف یزد در حرکت بودیم که به گردنه ملا احمد در فاصله چند کیلومتری نایین رسیدیم در اوایل این گردنه ماشین کشش نداشت و لذا در همان جا متوقف شد و راننده اش که شخصی نایینی بود هر چه تلاش کرد نتوانست آن را به حرکت درآورد؛ زیرا ماشین در اولین مرحله از حرکت باز می ماند و متوقف می شد. در این میان شب فرارسید و هوا تاریک شد.
راننده از من خواست از ماشین پیاده شوم و از روستاهای اطراف کسانی را برای تخلیه قسمتی از بارها بیاورم اما من که می دانستم کسی پیدا نمی شود و کارگری نیست که به ما کمک بدهد به حرف راننده توجه نکردم لیکن در دل به یاد گره گشایی آقا سیّد علی شاه افتادم و پیش خود نذر کردم اگر در این شب تاریک ازاین گرفتاری خلاص شدم یک قواره لباس به آقا هدیه کنم.بعد هم به راننده گفتم: شما پشت رل بنشین و حرکت کن اما او به من توجه نمی کرد تا این که به او گفتم تو حرکت کن اگر ماشینت دچار آسیب شد من خسارت آن را جبران می کنم راننده وقتی اصرار مرا دید ماشین را به حرکت درآورد و بدون هیچ مشکلی به بالای گردنه رسیدیم راننده که از این موضوع شگفت زده شده بود ماشین را متوقف کرد و پرسید چگونه ماشینی که با اولین حرکت متوقف می شد به سلامت به بالای گردنه رسید؟! من که بی اختیار گریه می کردم به وی گفتم: به راهت ادامه بده، اما او با قاطعیت گفت: تا موضوع را برای من نگویی حرکت نمی کنم من کمی در مورد شخصیت آقا سیّدعلی شاه و اعتقادی که مردم مهریز به ایشان دارند صحبت کردم سپس گفتم: من یک قواره لباس برای آقا نذر کردم و همین باعث شد کار ما روبه راه شود. وقتی به مهریز رسیدیم راننده اصرار داشت که خدمت آقا برسد و ایشان را از نزدیک زیارت کند من که دیدم این راننده ریش خود را زده بیم داشتم آقا با دیدن او ناراحت شوند و به او اعتراض کنند، اما راننده دست بردار نبود و مرتب اصرار داشت به هر قیمت که شده من باید خدمت این آقا برسم. من که پافشاری وی را دیدم دریغم آمد او را از این دیدار محروم کنم پس به اتفاق در منزل آقا رفتیم و خدمت ایشان رسیدیم راننده که برای اولین بار آقا را دیده بود در حضور ایشان زانو زد و دستشان را بوسید و سپس حدود ده دقیقه ماند و در این مدت به چهره نورانی ایشان خیره شده بود وقتی هم از منزل آقا بیرون آمدیم به من گفت: من حاجتی دارم اگر به مقصود رسیدم، هدیه ای تقدیم آقا می کنم دو ماه از این جریان گذشته بود که روزی آن راننده با ماشین شخصی به مهریز آمد و یک عبای نایینی نفیس و یک شال سبز و یک نعلین برای آقا به رسم هدیه آورد آقا عبا و نعلین را قبول کردند، اما شال سبزرا نپذیرفتند و گفتند: این را به سادات بدهید، اما او اصرار زیاد کرد و ازآقا خواست حال که آن دو مورد را قبول کرده اند شال سبز را نیز قبول کنند که آقا آن را هم قبول کردند تا موجب رنجش وی نشود!

13- آقاى سيّد على اکبر کمالیان مهریزی یکی از اهالی بغداد آباد مهریز نقل کرده است: در زمان حیات مرحوم آیت الله آقا سیّد علی شاه هنوز در مهریز خیابان احداث نشده بود و در دو طرف جوی آب درخت های توت وقفی بود که کسبه محلی از سایه این درخت های کهن که بعضی عمری یک صد ساله داشت، می نشستند و کار می کردند افراد دیگری هم که بعضی کاری نداشتند ساعات استراحت خود را در زیر این درخت ها به سر می بردند و دور هم جمع می شدند. مرحوم آقا در راه خانه به مسجد و بالعکس از این مسیر عبور می کردند مورد احترام و اعتقاد مردم هم بودند اما رسم آقا این بود که چون از باطن افراد مطلع بودند اگر از کسی خطایی سر می زد و یا مرتکب امر منکری می شد، مورد اعتراض شدید ایشان واقع می شد و آقا او را ملعون خطاب می کردند و چون مردم مایل نبودند سرشان فاش شود به محض این که ایشان را از دور می دیدند، خطاکاران از جا بلند شده و در جایی مخفی می شدند یا به خانه های خود می رفتند. یک روز وقتی آقا از دور پیدا شدند همۀ جمع به جز مردی که مبتلا به تراخم بود و بینایی اش را از دست داده بود فرار کردند. وقتی آقا به او رسیدند گفتند: تو چرا نرفتی؟ این مرد گفت: آقا! من مدتی است مبتلا به تراخم شده ام و دیگر از نعمت بینایی بی بهره ام آقا عصای خود را به او زد و فرمودند بلند شو برو آن مرد نابینا از جا بلند شد و رفت و از فردای آن روز بیماری اش برطرف شد و بینایی اش را بازیافت او پنجاه سال است با چشم هایی سالم زندگی می کند و هم
اینک در سن هفتادو پنج سالگی هیچ عارضه ای از لحاظ بینایی ندارد.
14 - آقای حاج محمود فخری مهریزی یکی از اهالی شهرستان مهریز به نام احمد زارع زاده نقل کرده است شبی می خواستم باغم را آب بدهم به همین جهت در محل تقسیم آب حاضر شدم اما میراب و دیگران گفتند: به این زودی نوبت تو نمی شود برو به منزل و چند ساعت دیگر بیا، اما من به خانه برنگشتم و در همان محل در کنار گذر خوابیدم در آن حال خواب دیدم که در آسمان هستم و هوا بسیار تاریک و ظلمانی است پس به من امر شد به طنابی که میان زمین و آسمان آویزان بود و من آن را به وضوح می دیدم بند شوم و به پایین بروم من آن طناب را گرفتم و به طرف
پایین می رفتم اما این فرود چنان با سختی همراه بود که چند بار نزدیک بود دستم را رها کنم. در نهایت و به هر دشواری بود به زمین رسیدم محوطه وسیعی را دیدم که در اطراف آن اتاق های کوچکی بود که داخل آن ها را با گچ سفید کرده بودند.در وسط این محوطهٔ بزرگ درخت هایی بود که از هر نوع میوه های هر فصل روی آن ها دیده می شد در این مکان، افرادی با لباس سفید بودند که تا مرا دیدند با شادی فریاد زدند آهای این هم آمد. من در این حال سخت گرسنه بودم و احساس تشنگی هم می کردم سفیدپوش ها به من گفتند: برو از این میوه ها بخور، اما وقتی نزدیک شدم گفتند نخور فقط آن ها را بو کن وقتی آن میوه ها را بوییدم رفع گرسنگی و تشنگی ام شد. ناگهان متوجه شدم سه نفر از دور می آیند جمعیت سفیدپوش ها به من گفتند: نترس خوب جواب بده در این هنگام من حس کردم که مرده ام و این موضع سؤال و جواب است وقتی جلو رفتم دیدم مرحوم آقا سیّد علی شاه است که دو نفر در سمت چپ و راست ایشان به عنوان مأمور سؤال ایستاده اند آن هم با قیافه های وحشتناک به طوری که من از ترس زبانم بند آمد! پس نگاه ملتمسانه ای به آقا کردم آقا فرمودند او را رها کنید او از خودمان است! آن ها هم دیگر سؤالی نکردند. پس آقا رو به من کردند و گفتند: احمد می خواهی بمانی یا بروی؟ من عرض کردم آقا من چهار دختر دارم که تنها یکی را عروس کرده ام و هنوز سه دختر دارم آقا فرمودند بیا جلو و دستت را روی شانه من بگذار و دو پایت را روی پاهای من بگذار و چشم هایت را ببند و سه صلوات بفرست تا بروی در این حال ناگهان از خواب بیدار شدم دیدم چنان از وحشت عرق کرده ام که همۀ بدن و لباسم خیس است.
مرحوم احمد زارع زاده چندین سال بعد از این جریان زندگی کرد و وقتی چهارمین دختر را عروس کرد، چهل روز بعد درگذشت.

15 - حاج سیدجلیل حجازی، نوه آقا سیّد علی شاه از مرحوم سیدمحمد حسینی بغداد آبادی نقل شده است برابر آن چه از پدر و مادر و اطرافیانم نقل شده من برادری داشتم که در سنین نوجوانی بیمار و بستری می شود و تلاش پزشکان محلی هم نتیجه ای نداشته تا این که به حال اغماء می افتد. نکته ای که همه آن را به خاطر دارند این که در آن حال اغماء وی مرتب بر جد بزرگوارش پیامبر اکرم حضرت محمد صلى الله عليه و سلم صلوات می فرستاده تا این که در لحظه ای جان به جان آفرین تسلیم می کند. طولی نمی کشد که من هم به همان صورت بیمار و بستری می
شوم و در اغماء زبانم به ذکر صلوات مشغول بوده مادرم که این مورد را می بیند با گریه و زاری می گوید: افسوس این پسر هم از دست من می رود؛ زیرا درست مثل برادرش در حال اغماء است و صلوات می فرستد. مردم محله که سابقه برادرم را داشتند به حال پدر و مادرم گریه می کردند و گویا مطمئن بودند من هم پس از ساعاتی دیگر از دنیا می روم بالاخره خانه ما بر اثر این جریان عزاخانه ای شده بود که ناگهان مرحوم آقا سیّد علی شاه وارد خانه ما می شوند و می پرسند چه خبر است؟ مردم می گویند سيّد محمّد مثل برادرش به سختی مریض شده و در حال اغماء است ایشان می گویند: فوری بروید در مغازه آقا محمد دارو فروش دستگاه تنقیه بگیرید و بیاورید و او را تنقیه کنید!
مردم که حال وخیم مرا می دیدند از حرف آقا تعجب می کنند چگونه ممکن است کسی که برادرش چندی پیش درست در همین شرایط از دنیا رفته و الآن در حال جان دادن است، بر اثر تنقیه حالش خوب شود؟ با این همه، برای این که تمرد حرف ایشان نشود و هم گریه و ناله مادر که می گفته هرچه می شود به حرف آقا گوش بدهید کسی می رود و دستگاه تنقیه را آورده به دستور آقا عمل می کنند آقا که بالای سر من ایستاده بوده و حال من را زیر نظر داشته اند می گویند: کمی روغن بنفشه بیاورید و در گوش او بریزید. طولی نمی کشد که براثراین دو تجویز، سلامتی ام را باز می یابم و پدر و مادرم که داغ یک پسر را دیده بودند، از حیات دوباره من خوشحال می شوند.

سبس در ادامه به محل مرقد سيدعليشاه رفته و بعد ترويح و زيارت اين مطالب را بيان گرديد
1- آیت الله صدر طباطبایی كفته اند: مرحوم آقا سیّد علی شاه در غروب روز یکشنبه اول اردیبهشت سال 1330 ش رحلت کردند
آقای حاج محمد قادری که در شهرستان مهریز به شغل بزّازی مشغول است، نقل کرده است
وقتی مرحوم آقا سیّد علیشاه در غروب روز یکشنبه اول اردیبهشت سال 1330 ش رحلت کردند جنازه ایشان را غسل دادند و در حسینیه بغداد آباد قرار دادند و از سر شب تا صبح قاریان قرآن در اطراف جنازه آقا به تلاوت قرآن پرداختند.
فردای آن روز، روز حزن و اندوه مردم مهریز عموماً - و اهالی بغداد آباد - خصوصاً - بود؛ زیرا مردم این دیار عمری را در کنار این سید بزرگوار به آرامش گذرانده بودند و چه کرامات و خیر و برکت ها که از ناحیۀ او مشاهده نشده بود و این مردم حق داشتند با نوحه و سینه زنی و اشک و آه، صحنه های به یادماندنی را به نمایش بگذارند
وقتی جنازهٔ آقا در کوچه های محله بغداد آباد به حرکت درآمد؛ زن و مرد و پیر و جوان بر سر و سینه می زدند و گریه می کردند.
جنازه این سیّد بزرگوار ساعتی به ظهر مانده به محل دفن رسید در حالی که قبرستان مملو از جمعیت تشییع کنندگان بود
پس از آن که قبر آماده شد، من که در آن زمان جوان پانزده ساله ای بودم نزدیک قبر ایستاده بودم. دو نفر یکی به نام حسن و دیگر موسوم به محب وارد قبر شدند و تحت نظارت مرحوم استاد حسن پیروی که از متدینین و متشرعین و از ارادتمندان مرحوم آقا سیّد علی شاه بود کار را شروع کردند
و با توجه به این که فصل گل بود، مقداری گل و غنچه ای که مردم با خود آورده بودند داخل قبر ریختند.
سپس جنازه را وارد قبر کردند و آن دو نفر مشغول چیدن لحد شدند. در این حال کسانی که در اطراف قبر با جنازه آقا وداع می کردند خشت هایی را که از قبل آماده شده بود به دست محب و حسن می دادند
اما پس از چند دقیقه یکی از آن ها کار را متوقف کرد و به استاد حسن پیروی گفت: خشت بس است!
استاد حسن که از این امر تعجب کرده بود گفت: برای چه؟! وی به آهستگی اظهار داشت من در قبر جنازه ای نمی بینم
پس گفت: استاد حسن روی قبر را بپوشانید و در این مورد هم با کسی حرفی نزنید!
توضيح:
اينكه در تدفين سيدعليشاه هم جنازه اشان از قبر غيب مى شود؛ از موارد انتقال جنازه  توسط ملائكه انتقال دهنده به
مكان بهتر بوده است
و جه بسا به يكي از مشاهد مقدسه معصومين عليهم السلام يا سرزمين مخصوص امام زمان و خواص حضرت برده شده اند
2- مرقد آيت الله سيدعليشاه در قبرستان بغدادآباد عليا در استان يزد شهر مهریز واقع است و امروزه به عنوان گلزار شهدای بغدادآباد علیا (سرچشمه) شناخته می‌شود و ۴۴ شهید دوران دفاع مقدس در جوار مرقد آيت الله سيدعليشاه دفن شده‌اند. 
در مرکز این مزار دو ساختمان وجود دارد: یکی مقبره آیت الله سید علی حجازی (سید علیشاه) و دیگری ساختمان یادمان شهدای بغدادآباد است. این مکان امروزه در محله زارع زاده مهریز، خیابان دهم فروردین قرار دارد
https://neshan.org/maps/places/a1a90567 ... 427-14z-0p

3- آقای حاج سیّد علی اصغر حسینی، فرزند آقا سیدجعفر. یکی از اهالی بغدادآباد شهرستان مهریز نقل کرده است در سال آخر عمر مرحوم آقا سیّد علی شاه بود که من و عدّه ای دیگر از دوستان محل در خانه معروف به «کوراوغلی» مشغول تهیه مقدمات عزاداری بودیم و اسباب و ابزار 1مراسم روز عاشورا را آماده می کردیم. آن سال محرم در فصل زمستان واقع شده بود و هوا به شدت سرد بود
نیمه های شب من متوجه شدم از کوچۀ مجاور آن خانه صدای زمزمه ای به گوش می رسد من در آن فضای تاریک بیرون آمدم دیدم آن آقا سیّد علی شاه در کوچه ایستاده اند و در آن هوای سرد مشغول خواندن ذکر و دعایی هستند. پس نزد دوستان رفتم و گفتم: صدای زمزمه از دعای آقا سیّد علی شاه است دوستان من که می دانستند آقا بعضی اوقات کسانی را که مرتکب خطایی می شوند با عصایشان تنبیه می کنند از خانه بیرون نیامدند، اما من با خود گفتم هر طور هست باید دنبال سر آقا بروم تا ببینم ایشان به کجا می روند. پس بدون این که آقا متوجه شوند پشت سر ایشان حرکت کردم دیدم آقا به طرف حسینیه باغ بهار می روند من هم رفتم و خیلی آرام و بی سر و صدا وارد حسینیه شدم آقا در آن جا دعایی خواندند و از حسینیه بیرون آمدند. من هم ایشان را تعقیب می کردم دیدم از همان راهی که آمده بودند برگشتند، اما وقتی به سه راهی حمام بغدادآباد علیا رسیدند به طرف منزل نرفتند، بلکه راه مزار محله بغداد آباد را پیش گرفتند و وقتی وارد بر محوطه آن جا شدند به منطقه میانی این قبرستان در جایی که هنوز قبری نبود رفتند و در آن محل به نماز ایستادند و پس از اقامه نمازی دورکعتی از جا بلند شدند و سنگ های آن محل را جمع می کردند و با خود چیزی می گفتند وقتی من دقت کردم دیدم آقا مرتب این جمله را تکرار می کنند این جا عجب جای خوبی است!
بعد از آن، از قبرستان بیرون آمدند و به طرف منزلشان رفتند.
من آن شب به خانه «کوراوغلی» برگشتم و جریان را برای دوستان تعریف کردم اما نکته این جا بود که طولی نکشید آقا از دنیا رفتند و درست در همان محلی که آن شب نمازخواندند و سنگ هایش را جمع کردند به خاک سپرده شدند!

4- حاج سيد جليل حجازی، نوه آقا سیّد علی شاه روايت كرده از یکی از اهالی بغداد آباد مهریز نقل کرده است نزدیک به پنجاه سال بعد از فوت مرحوم آقا سیّد علی شاه، بناها مشغول مرمت و بازسازی مقبره ایشان بودند که روزی استاد صادق حجازی که در بالای چوب بست مشغول کار بود ناگهان پایش می لغزد و سقوط می کند و بر اثر ضربه بیهوش روی زمین می افتد. پس فوراً وی را به بیمارستان حضرت فاطمة الزهراء علیها السلام مهریز می برند و پس از این که ساعاتی از معالجات وی می گذرد او به هوش می آید. دکتر معالج که او را سر حال می بیند به وی می گوید استاد صادق برو برای شادی روح صاحب مقبره دعا کن؛ زیرا تو در همان حال که بالای چوب بست ایستاده بودی به سكته خفيف مغزی مبتلا شده ای و بعد به زمین افتاده ای براثر این ضربه که خیلی هم محکم بوده دوباره خون در رگ های سرت جریان پیدا می کند و به حال عادی بازمی گردی در صورتی که اگر تکان این ضربه نبود سکته مغزی کامل بود وحتماً تو را از پای در می آورد.

5- آیت الله صدر طباطبایی نقل كرده است: آقای حاج علی مسعودی از اهالی محله سرچشمه بغداد آباد مهریز،  برای سيدحسين حجازی مقدم؛ همشیرزاده آیت الله آقا سیّد علیشاه (قدّس سرّه) نقل کرده است
شبی در فصل تابستان روی پشت بام منزل خاله ام واقع در نزدیکی قبرستان محله علیای بغداد آباد خوابیده بودم
پسر خاله ای داشتم به نام «حبیب» که حدوداً پنج سال داشت و در کنارم خوابیده بود
و این در شرایطی بود که حدود چند سال از فوت مرحوم آقای سیّد علی شاه گذشته بود.
ناگهان «حبیب» مرا از خواب بیدار کرد و گفت: نگاه کن مثل این که چراغی در کوه ریگ روشن است.
البته کوه ریگ در نزد مردم مهریز یک منطقه نظر کرده است و این موارد در آن زیاد دیده شده
لیکن نکته این بود که وقتی من نگاه کردم دیدم، نوری سفید از کوه ریگ بلند شد و به بالای مقبره آقا سیّد علی شاه آمد و نور سفید به نور سبز تبدیل شد و به اندازه یک غربال سپس وارد مقبره آقا شد.
من چنان از دیدن این صحنه متحیر شده بودم که قدرت حرف زدن نداشتم و فقط نگاه می کردم که ناگهان آن نور از مقبره خارج شد و به طرف کوه ریگ برگشت و پس از چند لحظه در میان حیرت من به آسمان رفت.

توضيح: اين واقعه نشانه معتبر ديگرى از نقلهاى شايع ميان مردم مهريز قديم درباره اين مكان بوده
و در کوه ریگ مكاني محترم نيز به نقل اهالي وجود دارد كه محل اجتماع اولياء و ارواح عاليات مي باشد
و مى تواند براى توسل و عبادت و نيز ترويح ارواح اولياء استفاده شود



محل كوه نظر كرده (كوه ريگ)مهريز كه حاوى ماسه هاى روان است رفت
و از تپه مزبور می توان بالا رفت و موضع متبرك ياد شده در وقايع بيان شده مربوطه را كه در مرقد ذكرش شد زیارت نمود
و همه سلام به حضرت صاحب الأمر واصحابشان عليهم السلام عرض نمودند


مرقد
توضیح 3: آيت الله سيدعليشاه در قبرستان بغدادآباد عليا در استان يزد شهر مهریز واقع است
و امروزه به عنوان گلزار شهدای بغدادآباد علیا (سرچشمه) شناخته می‌شود
و ۴۴ شهید دوران دفاع مقدس در جوار مرقد آيت الله سيدعليشاه دفن شده‌اند. 
در مرکز این مزار دو ساختمان وجود دارد: یکی مقبره آیت الله سید علی حجازی (سید علیشاه) و دیگری ساختمان یادمان شهدای بغدادآباد است. این مکان امروزه در محله زارع زاده مهریز، خیابان دهم فروردین قرار دارد
https://neshan.org/maps/places/a1a90567 ... 427-14z-0p


توضیح 4:
شمه اى از احوالات مرحوم سيدعلى شاه يزدى مهريزى در رساله اى به نام تندس تقوى منتشر شده است
تندیس تقوی: زندگی‌نامه و حکایاتی از کشف و کرامات عالم ربانی مرحوم آیه‌الله سیدعلی حسینی حجازی (ره) معروف به آقاسیدعلی شاه (رضوان الله علهه)
https://www.gisoom.com/book/1768597/%DA ... %B1%D9%87/
najm155
 
پست ها : 36
تاريخ عضويت: چهارشنبه ژوئن 08, 2016 4:54 am

بازگشت به استان یزد


Aelaa.Net